آئورلیانو

داستان یک غم

تبلیغات تبلیغات

بنگاه خبرپراکنی بریتانیا، مالیخولیا و چند مرثیه ناگفته‌ء دیگر.

تو جاده که بودم کلمات مثل مگس‌ در سرم وز و وز می‌کردند، با خودم گفتم به مقصد که رسیدم می‌نشینم یک گوشه و می‌نویسمشان، حالا که رسیدم هیچ چیزی برای نوشتن ندارم، همه‌شان رفتند آن پشت و پسله‌‌های مغزم قایم شده‌اند، من ماندم و یک مغز راکد، مکدر و متعفن. مشاعرم را از دست داده‌ام، بی‌ کم و کاست، وسط نوشتن این‌ها به خودم نهیب می‌زنم که «بس کن دیگر! مدت‌هاست کاری جز نالیدن نداری.»، ولی باز به خودم می‌گویم «شاد بودن که زورکی نیست.»، تو، جوان شوربخت هم حالا شاد نیستی، چاره چیست؟ قدیم‌ها بوی اردیبهشت را می‌شنیدم، امروز صبح دلم برای آن بو تنگ شد، هر چه شامه تیز کردم و به باغچه نزدیک شدم هیچ بویی نشنیدم، غصه دار بود. یا کاش می‌شد سرم را بکنم توی موهای نمناک از حمام درآمده‌ی زنی که دوستش دارم و تا می‌توانم نفس بکشم، دلم یک همچین بویی می‌خواهد، بوی زن! بوی بهار، بوی خاک باران‌خورده. در زندگی حال‌هایی می‌رسند که آنقدر ناکوکند که دلت برای لحظات غمگینی‌ات هم تنگ می‌شود!

 

 

آئورلیانو ، ۱۴۰۳-۰۲-۲۸ ، متفرقه
در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

مطالب پیشنهادی

آخرین مطالب سایر وبلاگ ها

جستجو در وبلاگ ها