آئورلیانو

داستان یک غم

تبلیغات تبلیغات

دیدید؟

دیدید مردهای نامرد؟ خیالتان راحت شد؟‌ از این‌که چرخه‌ی خشونتتان متوقف نشد خوشحال هستید؟ از این‌که یک خشمگین ناکوک دیگر به این دنیا اضافه کردید راضی هستید؟  کاش من یادم نرود شما روانی‌ها را چرا نباید هیچ‌وقت ببخشم، البت تا تخم لق خشونت‌های شما عوضی‌ها در این بیغوله‌ی دل بیمار من هست، یادم می‌ماند. ببین آدم‌ها در این دنیا زیاد به هم لگد می‌زنند، ولی یادم نمی‌رود شما ناساز‌های این دنیا وقتی لگد می‌زدید یک کینه‌ و خشم در آن چشم‌هاتان بود. نه یادم نمی‌رود. و راستش کدام احمقی‌است که دلش بخواهد دلش جولانگاه کینه و بغض و حسد و غم باشد؟ ولی شما نامردها تک تک این‌ها را به دلم حقنه‌ کردید، راه می‌روم خودم را این و آن را می‌بینم و از خودم خجالت می‌کشم، مدت‌های طولانی در خودم ساکت می‌شوم و غم می‌خورم، آنقدر غم می‌خورم تا این گنداب بالاخره از دهانم بیرون بزند و بدل به چیزی دیگر شود، کینه می‌خورم و حسادت قی می‌کنم، سر آدم‌ها فریاد می‌زنم، ضعیف‌کشی می‌کنم، داد می‌زنم و بی‌درنگ فرار می‌کنم به پناهگاهم تا شروع کنم به گریه کردن، که چرا خشمت را نتوانستی در دل خودت حل و فصل کنی و سر یک بدبخت مظلوم دیگر خالی کردی، تا آن بی‌چاره هم یک روزی مثل خودت، مثل الانی بیاید همین «سزاها» را روانه‌ی خودت کند. کور خواندید نامردها، من واقعا مثل شما نیستم که با وقاحتی هر چه تمام‌تر به این نمایش مضحک خشم‌م ادامه دهم، به قدر کافی سیراب زندگی هستم، مثل شما بی‌مروت‌ها قرار نیست ببینم چه هیولایی شده‌ام و باز به زندگی مذبوحانه چنگ بیاندازم، من هر شب دارم تمرین می‌کنم که کپه‌ی مرگم را بگذارم. کاش شماها هم بلد بودید قبل این‌که مرا گیر بیاورید کپه‌ی مرگتان را بگذارید.

آئورلیانو ، ۱۴۰۳-۰۲-۲۸ ، متفرقه
در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

مطالب پیشنهادی

آخرین مطالب سایر وبلاگ ها

جستجو در وبلاگ ها